kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۹۳۹۵
تاریخ انتشار : ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۹:۱۲
نیمه پنهان کشمیر- ۴۶

نمایان شدن زمستان در سرینگر 



نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور

خانواده حسین اصرار می‌کنند او ازدواج کند اما وی از این کار سر باز می‌زند.
 او فکر می‌کرد دچار ضعف جنسی شده است. یک روز او تصمیم گرفت این مسئله را با خانواده‌اش در میان بگذارد. او راجع به این موضوع با هیچ‌کس صحبت نکرده است‌، آن شب او تا اذان صبح نخوابید.
- من به مسجد رفتم‌، نماز خواندم واقعا درهم شکسته بودم‌، از خدا کمک طلبیدم‌، فقط او می‌دانست بر سر من چه بلایی آمده است. 
زمانی که از مسجد به خانه بازگشت روحیه‌اش تقویت شده بود از این رو تصمیم گرفت با دامادش که یک معلم مدرسه بود صحبت کند.
دامادش به او توصیه کرد آنها باید با یک دکتر صحبت کنند.
- برای یک‌ سال من به پزشکان مختلفی در بیمارستان منطقه آنانتناگ مراجعه کردم. آنها لیست بلندبالایی از داروها را برایم تجویز کردند اما هیچ‌کدام کارساز نبود و مشکل مرا حل نکرد. 
دکتر شهید می‌خواست او را به انستیتو پزشکی سرینگر ببرد‌، حسین نمی‌توانست راحت با دکتر شهید صحبت کند. او از رفتن به نزد دکتر امتناع می‌کرد و روزهایش را صرف گرداندن مغازه کوچک و دعا و نیایش در مسجد دهکده صرف می‌کرد.
خانواده‌اش تسلیم خواسته او شدند تا اینکه بحران دیگری از راه رسید. برادران جوان‌ترش می‌خواستند اقدام به ازدواج 
کنند. 
در خانواده‌هایی مثل حسین برادران جوان‌تر به‌خاطر احترام زودتر از برادران بزرگ‌تر ازدواج نمی‌کنند.
پدر‌، داماد‌، و عموهای حسین دوباره سعی کردند که حسین را برای ازدواج متقاعد کنند. تمام روستا در مورد آن صحبت می‌کردند.
- آنها می‌گفتند وقتی برادر بزرگ‌تر هست چرا برادر کوچک‌تر می‌خواهد ازدواج کند؟ 
- آیا او مشکلی دارد؟ 
- آنها می‌گویند، آیا برای او در زندان اتفاقی افتاده است؟ 
حسین اصرار داشت که خواهر و برادرهای جوان‌ترش به زندگی خودشان بپردازند و آنها هم همین کار را کردند. 
حسین اکنون با بچه‌های برادر و خواهرش بازی می‌کند بعضی اوقات وضعیت خیلی بغرنج می‌شود.
- اما واقعیت این است که من دیگر تصمیمم را گرفته‌ام‌، دیگر تمایلی به زندگی با کس دیگری ندارم. 
 صدای او نمی‌توانست حسرتش را پنهان کند.
ما دوباره به کلینیک برگشتیم به او گفتم: حسین تو خوب می‌شوی. وضعیت تو قابل درمان است. من داستان ازدواج انصار و دختر سه ساله‌اش را به حسین تعریف کردم. من در مورد عمل‌های جراحی ارولوژی کمی مطالعه کرده‌ام. در مورد داروها‌، مشاوره‌های روانپزشکی اینکه او مرد شجاعی است‌، در مورد ایمان در مورد حضرت محمد (ص) که گفته است: ناامیدی یک گناه است با حسین صحبت کردم.
 ما به کلینیک دکتر شهید که با کاهگل ساخته شده بود رسیدم. منتظر شدیم تا او آخرین بیمارش را نیز معاینه کرد. برگشتم حسین را تشویق کردم که با پسر خاله‌اش دکتر شهید صحبت 
کند.
- حسین یقینا تو حال و روزت بهتر می‌شود. با او صحبت کن او می‌تواند کمکت کند او به چشمهای من نگاه کرد و خندید.
- حتما این کار را می‌کنم 
ما باهم دست دادیم و من کلینیک را ترک کردم.
فصل یازدهم
با افتادن آخرین برگ از درخت توت حیاط خانه‌، نشانه‌های از راه رسیدن زمستان نمایان شده بود.
ابرهای درهم پیچیده سیاه و خاکستری آسمان را فرا گرفته بودند‌، به نظر می‌رسید سرینگرآب رفته و بیشتر درونگرا شده است مانند مرد میانسالی که در نگاه صبحگاهی به آینه متوجه موهای خاکستری و سفید سرش می‌شود. آشفتگی و پریشان‌حالی برون‌، نمایانگر درماندگی و بیچارگی درون است.
 من سعی می‌کردم بعد از ظهرها مطالعه و غروب‌ها بنویسم اما فاصله چندانی با تجربیاتی که سعی می‌کردم آنها را در قالب واژه‌ها پردازش و شکل بدهم نداشتم.
بدخلق و تند مزاج شده بودم و بحث‌های بی‌حاصلی با دوستان داشتم.
 به دکتر شهید زنگ زدم قرار ملاقاتی با او در کافی شاپ در مرکز شهر گذاشتم. این مشکل مشترک بین کسانی است که با قربانیان تروما در ارتباط هستند.
دکتر شهید پیشنهاد کرد که من برای چند هفته ننویسم.
- این کمکی به حل مشکل نمی‌کند چون مجبورم باز هم به نوشتن برگردم.
 - پسر جان‌، به‌خاطر داشته باش آدم‌هایی مثل من و شما اقلیت ممتازی در کشمیر هستیم.
 ریشه و سوابق خانوادگی‌، ما را از خیلی حوادث مصون نگه داشته است. 
ما توانسته‌ایم به تحصیلاتمان ادامه دهیم و مسیر زندگی خودمان را بسازیم. 
ما هر موقع بخواهیم می‌توانیم از این‌جا بیرون برویم.
او مکث کرد و ادامه داد: آیا تو ترک نکردی؟
دکتر شهید هرگز کشمیر را ترک نکرد. 
او در کالج پزشکی سرینگرتحصیلاتش را گذرانده بود احساس کردم صحبت‌های او مثل وارد کردن یک اتهام بود. 
- من برگشتم دکتر، وقتی بیرون از کشمیر بودم هیچ چیز را فراموش نکردم‌، 
با صدای بلند داد زدم من برگشتم که در مورد کشمیر بنویسم. 
او درجواب گفت: هرموقع داستانی را می‌شنوی که تو را افسرده و ناراحت می‌کند با آن رو در رو شو‌، سعی نکن از آن فرار کنی. بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی ما سیگار کشیدیم و قهوه خوردیم‌، 
پس از چند دقیقه او سیگارش را خاموش کرد و گفت: متاسفم می‌دانم که سخت است من حتی نتوانستم حسین را متقاعد کنم که راجع به مشکلاتش با من صحبت کند‌، من این‌جا یک دکتر هستم‌، من به عنوان یک دوست صحبت می‌کردم. 
ما سفارش قهوه بیشتری را دادیم و دکتر شهید همچنان به صحبت‌هایش ادامه داد.
- این مسائل برای تمام کسانی که وابستگی‌های شدیدی به این آب و خاک دارند اتفاق می‌افتد.
 وقتی من را به بخش اورژانس گماشتند آنها هر روز مجروحان زیادی را به آنجا می‌آوردند‌، بعضی اوقات می‌توانستم جان آنها را نجات دهم‌، بعضی وقت‌ها هم حین انجام عمل جراحی جانشان را از دست می‌دادند.